|
چند سيگار; تا خروج از قاب ضبط را وقتي خاموش كردكه فكر كرد ديگر صحبتي نمي تواند بينشان اتفاق بيفتد . خودكار ، چند برگ كاغذ ، پاكت سيگار ، كيف چرمي رو دوشي اش و ضبط صوت خبرنگاري را توي چشم هايش گرداند و نيم خيز شد و خواست از پشت ميز بلند شود ، كه با سر پايين ، انگار كه با او هست يا نيست ، گفت : مي دوني … برام هميشه مثه همون پري دريايي بود كه صيدش كرده بودم . كه پا سست كرد و نشست دوباره و نگاهش كرد براي چند لحظه . فكر كرد چرا اين حرف را گفته و خواست تا هر طور شده بكشاندش به سمتي كه ادامه بدهد . گفت : اول بار كجا ديديش ؟ يادت هست ؟ و پاكت سيگار نصفه را سمتش گرفت . گفت : توي دوربين … و سرش را برد عقب و آويزان نگه داشت روي پشتي صندلي . ـ اومده بودعكس بگيره . يا به لندهوري كه نفهميدم رفيقش بود ، كي اش بود. بعد از مكثي به طول يك پك محكم ادامه داد : نشست روي صندلي جلو دوربين و من هم اونور. بعد ديگه فقط چشماشو ديدم و همونجور خيره موندم كه غرغر لندهوره هم در اومد . ـ خوب ... و دستش را تكان داد براي سربازي كه كه از پشت قاب شيشه اي در سرك مي كشيد كه يعني وقت تمام . تصوير سرباز از كادر كه خارج شد دوباره گفت : خوب . دست هايش را باز كرد از هم و طوري كه انگار هوا را جريان مي داد سمت خودش ، تكان داد و در همان حالت تند تند گفت : نمي دانم چرا بهت اين چيزا رو مي گم . ببين مثه هر كس ديگه اي شايد . مثلاً فكر كن فرداش كه اومد عكسو بگيره ، بهش گفتم خراب شده و يه عكس ديگه و وقتي اومد دوباره اون پشت ، گفتم بهش كه چشماش منو گرفته و بعد اونم اولش ناز اومد و آخرش عكسو كه گرفتم قرار شد فقط دوست باشيم و نه چيز ديگه اي و انقدر دوست شديم كه وقتي كسي خونشون نبود زنگ مي زد و مي رفتم و در باز بود و مستقيم تا حمام… . انگار نفس كم آورده بود كه ولو شد روي صندلي و سيگارش روي زمين همينطور دود مي كرد . گذاشت براي دقيقه اي همانطور بماند و بعد دوباره پاكت را سمتش گرفت . ـ خوب ، چرا نموندي همونجا ؟ سيگار را كه بر مي داشت گفت : براي پول ، و پك اول را كه زد گفت : مي بيني همه بدبختياي ما بدبختا سرپوله . و صندلي را عقب هل داد و دست هايش را روي ميز ، ستون هيكلش كرد . ـ شاگرد بودم آخه . بعد كه گرفتمش ، كفاف نمي داد دوزار پولي كه تو عكاسي بود . با قرض و قوله يه پولي رديف كردم و ماشيني و رفتم با كلي التماس شدم راننده شركت . ـ اونم بردي ؟ ـ اولش كه نه . بعد ديگه ديدم حالا حالا ها موندگارم ، بردمش . ـ خوب ، چيزايي ديگه ... حرفهايي كه … يعني … كه بلند شد از روي صندلي و دور ميز و صندلي و اتاق راه افتاد ، تا قاب شيشه اي در . بيرون را نگاهي كرد و برگشت ، ته سيگارش را روي زمين له كرد و نشست روي صندلي . ـ شب ، سر شام كه مثه جوك با خنده براش تعريف كردم كه آره ، كره اي ها زن مي خوان پنج ميليونم روش مي دن ، اصلاً نخنديد . ـ بهش كه گفتي جا خورد ، نه ؟ سيگاري دوباره از توي پاكت در آورد و گفت : نع … ـ نه ؟ ـ سر زير بارش نمي برد تا آخر ، ولي جا نخورد . با دست هايش كه مي لرزيد سيگاري از توي پاكت در آورد و گيراند و گفت : پس اون چشما … پري دريايي … چرا طلاقش دادي ؟ همانطور كه دود از سينه اش بيرون مي زد گفت : بخاطر خودش. درمانده و مستأصل فقط توانست بگويد: آخرش ؟ … - آخرش ؟ … و بلند شد و پاكت سيگار را برداشت و در حالي كه سمت در مي رفت ، گفت : آخرش چه فرقي مي كنه ؟ يه آدم فضول كه انگار سهمش رو داده بودن غريبه و بقيه اش كه ……… كه تصويرش از قاب شيشه اي خارج شد .
|
|