چند سيگار; تا خروج از قاب

محمد علي رستم نژاد
malirostamn@yahoo.com



چند سيگار; تا خروج از قاب
ضبط را وقتي خاموش كردكه فكر كرد ديگر صحبتي نمي تواند بينشان اتفاق بيفتد . خودكار ، چند برگ كاغذ ، پاكت سيگار ، كيف چرمي رو دوشي اش و ضبط صوت خبرنگاري را توي چشم هايش گرداند و نيم خيز شد و خواست از پشت ميز بلند شود ، كه با سر پايين ، انگار كه با او هست يا نيست ، گفت : مي دوني … برام هميشه مثه همون پري دريايي بود كه صيدش كرده بودم . كه پا سست كرد و نشست دوباره و نگاهش كرد براي چند لحظه . فكر كرد چرا اين حرف را گفته و خواست تا هر طور شده بكشاندش به سمتي كه ادامه بدهد . گفت : اول بار كجا ديديش ؟ يادت هست ؟ و پاكت سيگار نصفه را سمتش گرفت . گفت : توي دوربين … و سرش را برد عقب و آويزان نگه داشت روي پشتي صندلي .
ـ اومده بودعكس بگيره . يا به لندهوري كه نفهميدم رفيقش بود ، كي اش بود. بعد از مكثي به طول يك پك محكم ادامه داد : نشست روي صندلي جلو دوربين و من هم اونور. بعد ديگه فقط چشماشو ديدم و همونجور خيره موندم كه غرغر لندهوره هم در اومد .
ـ خوب ... و دستش را تكان داد براي سربازي كه كه از پشت قاب شيشه اي در سرك مي كشيد كه يعني وقت تمام . تصوير سرباز از كادر كه خارج شد دوباره گفت : خوب . دست هايش را باز كرد از هم و طوري كه انگار هوا را جريان مي داد سمت خودش ، تكان داد و در همان حالت تند تند گفت : نمي دانم چرا بهت اين چيزا رو مي گم . ببين مثه هر كس ديگه اي شايد . مثلاً فكر كن فرداش كه اومد عكسو بگيره ، بهش گفتم خراب شده و يه عكس ديگه و وقتي اومد دوباره اون پشت ، گفتم بهش كه چشماش منو گرفته و بعد اونم اولش ناز اومد و آخرش عكسو كه گرفتم قرار شد فقط دوست باشيم و نه چيز ديگه اي و انقدر دوست شديم كه وقتي كسي خونشون نبود زنگ مي زد و مي رفتم و در باز بود و مستقيم تا حمام… .
انگار نفس كم آورده بود كه ولو شد روي صندلي و سيگارش روي زمين همينطور دود مي كرد .
گذاشت براي دقيقه اي همانطور بماند و بعد دوباره پاكت را سمتش گرفت .
ـ خوب ، چرا نموندي همونجا ؟
سيگار را كه بر مي داشت گفت : براي پول ، و پك اول را كه زد گفت : مي بيني همه بدبختياي ما بدبختا سرپوله . و صندلي را عقب هل داد و دست هايش را روي ميز ، ستون هيكلش كرد .
ـ شاگرد بودم آخه . بعد كه گرفتمش ، كفاف نمي داد دوزار پولي كه تو عكاسي بود . با قرض و قوله يه پولي رديف كردم و ماشيني و رفتم با كلي التماس شدم راننده شركت .
ـ اونم بردي ؟
ـ اولش كه نه . بعد ديگه ديدم حالا حالا ها موندگارم ، بردمش .
ـ خوب ، چيزايي ديگه ... حرفهايي كه … يعني …
كه بلند شد از روي صندلي و دور ميز و صندلي و اتاق راه افتاد ، تا قاب شيشه اي در . بيرون را نگاهي كرد و برگشت ، ته سيگارش را روي زمين له كرد و نشست روي صندلي .
ـ شب ، سر شام كه مثه جوك با خنده براش تعريف كردم كه آره ، كره اي ها زن مي خوان پنج ميليونم روش مي دن ، اصلاً نخنديد .
ـ بهش كه گفتي جا خورد ، نه ؟ سيگاري دوباره از توي پاكت در آورد و گفت : نع …
ـ نه ؟
ـ سر زير بارش نمي برد تا آخر ، ولي جا نخورد .
با دست هايش كه مي لرزيد سيگاري از توي پاكت در آورد و گيراند و گفت : پس اون چشما … پري دريايي … چرا طلاقش دادي ؟ همانطور كه دود از سينه اش بيرون مي زد گفت : بخاطر خودش. درمانده و مستأصل فقط توانست بگويد: آخرش ؟ …
- آخرش ؟ … و بلند شد و پاكت سيگار را برداشت و در حالي كه سمت در مي رفت ، گفت : آخرش چه فرقي مي كنه ؟ يه آدم فضول كه انگار سهمش رو داده بودن غريبه و بقيه اش كه ……… كه تصويرش از قاب شيشه اي خارج شد .


 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

31008< 4


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي